از دل کفر تا که بیرون زد
همه دیدند عبا به سر دارد
گاه بر خاک کوچه می افتد
زیر لب ناله از جگر دارد
کوچه ها را یکی یکی طی کرد
عرق سرد از جبین می ریخت
عطر زهرا به کوچه می پیچید
گل اشکش که بر زمین می ریخت
راه خانه نداشت فاصله ای
راه کوتاه، شد چه طولانی
خسته بود و نفس نفس میزد
رفت تا خانه با پریشانی
با چه زحمت به خانه اش آمد
همگی آمدند استقبال
خم به ابرو نداشت با اینکه...
در دل کوچه رفته بود از حال
خادمی گفت با پریشانی
زردی چهره شما از چیست؟
با نگاهی به خادمش فرمود
نگرانم نباش چیزی نیست
از درون سوخت و صبوری کرد
تا غلامان همه غذا خوردند
تا طعام همه تمام شود
منتظر ماند و سفره را بردند
همهء عمر این چنین زهری
دل تاریخ هم ندارد یاد
تا که از حجره اش همه رفتند
ناله کرد و بر زمین افتاد
نتوانست بهر آتش دل
از زمین ظرف آب بردارد
هیچ کس درد او نمی فهمد
از دلش مجتبی خبر دارد
بسکه در حجره اش به خود پیچید
کمرش مثل مادرش تا شد
ناله ای زد کجایی ای پسرم
چشم بر هم زد و دری وا شد
آمد از راه کودکی گریان
سر او را گرفت بر دامن
گفت بابا منم جواد شما
جان مادر سخن بگو با من
پسرم! هست آرزوی پدر
که بیاید پسر به بالینش
گریه کن بر غم علی اکبر
که نشسته پدر به بالینش
جد ما را میان کرب و بلا
دشمن بی حیا مکرر کشت
در دل علقمه شهیدش کرد
در کنار علی اکبر کشت
شاعر : مجتبی شکریان همدانی
- جمعه
- 20
- آذر
- 1394
- ساعت
- 13:7
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
مجتبی شکریان همدانی
ارسال دیدگاه