• جمعه 2 آذر 03


شعر ولادت حضرت فاطمه زهرا(س),(این کیست ، این که محو تماشای خود شده)

2930
0

این کیست ، این که محو تماشای خود شده

پیش از ظهور ، مادرِ بابای خود شده

 

در بی زمانِ مانده به میلاد ، سر بلند

از امتحانِ روشن فردای خود شده

 


 

با سیزده مناره خدا را صدا زده

قد قامت بلند مصلّای خود شده

 

منظومه های شمسی او بی نهایت اند

گرم شکوه دیدن ژرفای خود شده

 

عقل فرشته ها که به جایی نمی رسد

خود پاسخ شگفت معمّای خود شده

 

حالا علی برای علی جلوه کرده است

آئینه­ی تلألؤ همتای خود شده

 

اصلا خدا هر آنچه که می خواست ، او شده

این کیست این که حضرت زهرای خود شده

 

اشراق آسمانی راز تبارک است

صبح نزول سوره کوثر مبارک است

 

دل می بری غزل غزل از این ترانه ها

شیواترین عزیزترین مادرانه ها

 

با جذبه های چادرِ خورشید دوزی ات

گل می شوند غنچه به غنچه جوانه ها

 

تسبیح را به دست بگیر و ببین که باز

معراج می روند همین دانه دانه ها

 

با آیه های سوره قدر آمدی که ما

ایمان بیاوریم به آن بی نشانه ها

 

هر صبح با سلام پیمبر طلوع توست

تنها بهانه­ی پدرت از بهانه ها

 

آتش گرفت اگر تن تبدارمان چه غم

نورِ «دعای نورِ» تو سر زد به خانه ها

 

یا نور ، فوق نور ، علی نور ، نورِ نور

خورشید می شویم از این جاودانه ها

 

ای کاش زیر سایه سادات جا کنیم

نانی خوریم و حق نمک را ادا کنیم

 

سرو آمدی که پایِ علی همسری کنی

اصلا رسیده ای که علی پروری کنی

 

با خطبه ات حماسه ای از واژه ها شکفت

شاید زمان آن شده پیغمبری کنی

 

تو از خودت برای خدا خرج می کنی

تا پاسداری از شرف سنگری کنی

 

که ریشه ولایت از آن آب می خورد

تا سایه ای بگیرد و حق گستری کنی

 

نهج البلاغه خوان مدینه ، طنین تو

پیچیده تا که شرح علی محوری کنی

 

شیرازه­ی عفاف و حیا و وقار و صبر

تنها به دست توست که مرد آوری کنی

 

ما شیعه زاده ایم به این دلخوشیم که

بیمار می شویم کمی مادری کنی

 

بانو به قول خواجه هواخواهِ خدمتیم

جا ماندگان قافله های شهادتیم

 

یادش بخیر یاد شهیدان یکی یکی

شوریده های حضرت باران یکی یکی

 

خرّم شده است شهر به شهر دیارمان

از خون گرم و قامت ایشان یکی یکی

 

جبهه گرفته بوی تو را که گرفته ای ...

سرهای سرخ بر سر دامان یکی یکی

 

کم کم پیامشان که فراگیر می شود

گل می کنند غزّه و لبنان یکی یکی

 

بحرین و مصر و تونس و صنعا ز خواب جست

از انقلاب پیر جماران یکی یکی

 

اکنون رسیده است زمانش که بشکنند

طاغوت های سنگی انسان یکی یکی

 

با بیرق ولیّ زمان می زنیم پا ...

بر قله های دانش دوران یکی یکی

 

بر لب فرشته نام تو آورد گریه کرد

سجّاده درد پای تو حس کرد گریه کرد

 

جان می دهیم و از درتان پر نمی زنیم

موجیم و سر به ساحل دیگر نمی زنیم

 

وقتی که حرف ، حرفِ ولایتمداری است

ما دم ز غیر تا دم آخر نمی زنیم

 

وقتی که امر نایبتان فرض جان ماست

سنگ کسی به سینه­ی باور نمی زنیم

 

ما را فقط به پای ولایت نوشته اند

ما سینه پای بیرق دیگر نمی زنیم

 

با ذوالفقارِ نامِ علی پا گرفته ایم

ما درس خود ز مکتب زهرا گرفته ایم

 

حسن لطفی

منبع:سایت شعر شاعر

  • شنبه
  • 23
  • اردیبهشت
  • 1391
  • ساعت
  • 5:11
  • نوشته شده توسط
  • جواد

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران