دعایم کن که بر خود جز دعا درمان نمی یابم
امیر عشق، دستم گیر و بیرون کن از این خوابم
مرا تنها دعای چون تویی زین ورطه برهاند
ز نو ای هادی دلسوز ده تعلیم آدابم
وجودم را بدی ها در نوردیدست کاری کن
بکاه از پستی نفسم ، به گاه خشم دریابم
به القاب جهان دل بستم و این شد نصیب من
کنون بیزارم از عنوان بیا برگیر القابم
همی دانم که جان علم دارد ریشه در جانت
بیا پر کن سبویم را ، الا ای لب البابم
نباشد ایمن این دنیا ز بهر کاهلی چون من
ز تو خواهم سرای امن و همت، بهر پایابم
بود عمری که از هجر تو جان را نیست آرامی
بیا آرام جان برهان مرا از این تب و تابم
چو شب تار است این دل ،لیک سوسو میزند نوری
بیا روشن نما از نور خود این تیره سردابم
شاعر : خسرو امینی
- یکشنبه
- 29
- فروردین
- 1395
- ساعت
- 12:24
- نوشته شده توسط
- امینی
- شاعر:
-
خسرو امینی
ارسال دیدگاه