بهار،رویشِ او را به صحنِ گلها خواند
نسیم، آمدنش را به گوشِ دریا خواند
شبی که آمد و گُل شد سپیده می بارید
فرشته بر قدمِ نو رسیده می بارید
طلوعِ طلعتِ او را بنفشه آذین بست
هزار دستِ شقایق هزار نسرین بست
سحر ستاره ی گُل را به باغ ها پاشید
زمین غبارِ رهش را به آسمان بخشید
هزار خرمن خوش رنگِ خوشه یِ خورشید
هزار دامنِ گُل از هزار یاسِ سفید
چه دلنشین و شگفت و چه ناز و زیبا گفت
شبی که غنچه یِ لب را گشود و بابا گفت
طراوتِ نفسش جان به باغبان می داد
تبسمش به خداوندِ عشق ، جان می داد
گرفت تنگ در آغوش و بوسه افشاندش
چو جانِ رفته زِ تَن رویِ سینه خواباندش
دوباره آتشِ شوقش زِ دل زبانه گرفت
شکُفت خنده ی ارباب و این ترانه گرفت
بگو دوباره قرارم ... بگو بگو بابا
ستاره یِ شبِ تارم ... بگو بگو بابا
چه عاشقانه به گوشِ سما ثریا گفت
دل از حسین ربود و دوباره بابا گفت
شاعر : حسن لطفی
- یکشنبه
- 16
- خرداد
- 1395
- ساعت
- 13:21
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه