پدرم مرد با خدایی بود
مهربان بود مثل دریا بود
روی پیشانی پر از چینش
اثرات سجود پیدا بود
پدرم اسوه شجاعت بود
قهرمان شجاع بدر و حنین
ضربتش در کشاکش خندق
افضلُ مِن عبادت الثّقلین
تا پدر بود خوب پُر می شد
جای خالی مادرم زهرا
قصه در گوش بچه ها می گفت
شانه می زد به موی من شب ها
داغ مادر ولی پدر را کشت
همه مویش سپید شد پدرم
مسجد کوفه تیغ خورد اما
در مدینه شهید شد پدرم
پدرم خاطرات تلخی داشت
قصه آتش و در و دیوار
قصه کوچه بنی هاشم
قصه تلخ سینه و مسمار
دیگر اما به خانه ایتام
نان و خرما کسی نمی آرد
بر زمین با عبور نعلینش
گل برکت کسی نمی کارد
شب آخر پدر وصیت کرد
حَسنش را به عدل و حق الناس
رو به عباس کرده و فرمود:
جان تو، جان زینبم عباس
خوب شد کربلا نبود پدر
وقتی از روی ناقه افتادم
دیگر عباس هم نبود آنجا
تا بیاید رسد به فریادم
خوب شد مجلس شراب نبود
شاهد غربت پسر باشد
شاهد خیزران لب هایش
شاهد راس و طشت زر باشد...
شاعر : عباس احمدی
- دوشنبه
- 7
- تیر
- 1395
- ساعت
- 12:35
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
عباس احمدی
ارسال دیدگاه