فدای نازنین مهمانِ کوفه
که شد رنجور و سرگردانِ کوفه
بمیرم آن سفیری را که می سوخت
زِ بیعتهای بی بنیانِ کوفه
دعا می کرد مولایش نیاید
دراین اوضاعِ بی سامانِ کوفه
دعا می کرد و می گفتا: اماما!
به یادم آمد آن دورانِ کوفه
أمیرالمؤمنین آمد به یادم
که رفت و رفت با او جانِ کوفه
دگر مَردی پس ازمولا نمانده
أمان از دستِ نامردانِ کوفه
منم تنهاترین تنها، به غربت
اسیرِ حیله و حیرانِ کوفه
تو گوئی: تا قیامت جانِ عالم
به دام افتاده در زندانِ کوفه
حسین! اینجا نیا، مسلِم فدایت
به خون آغشته شد، پیمانِ کوفه
حمید رضا کسرایی
- یکشنبه
- 4
- مهر
- 1395
- ساعت
- 16:52
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
ارسال دیدگاه