نیمه ای می گذرد از شب و سرگردانم
چشمم احیا دارد
خانه ای نیست پناهم دهد و حیرانم
کوفه غم ها دارد
شرمگینم که تو را خوانده ام این جا برسی
وای از آن روز که با دختر زهرا برسی
تک و تنها برسی
چه تماشا دارد
نخل این شهر همه نیزه خونریز شده
وقت پاییز شده
حرمله گفته که تیرش چقدر تیز شده
سر دعوا دارد
وای از آن روز که از بام سرت می سوزد
جگرت می سوزد
بر سر نیزه کنارت پسرت می سوزد
جگرت می سوزد
تا که خاکی نشده معجر زینب برگرد
تا نخورده است به قاسم سم مرکب برگرد
تا تن اکبرت از زخم ز هم وا نشده
نیزه ها جانشده
پشت خیمه بدن طفل تو پیدا نشده
تا که مشک و علم و خود و علمداری هست
آبروداری هست
بعد عباس، غم و کوچه و بازاری هست
کوفه سودا دارد
جان زهرا برگرد
جان مولا برگرد
شاعر : حسن لطفی
- یکشنبه
- 4
- مهر
- 1395
- ساعت
- 20:34
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه