غم جدایی تو کرده قصد جان مرا
غمی که سوخته تا مغز استخوان مرا
از آن زمان که به دنیا قدم گذاشته ام
عجین به داغ نوشتند داستان مرا
چه رورگار غریبی که باز در صدد است
بگیرد از من دلخون برادران مرا
زغربتت رمق راه رفتن از من رفت
اناالغریب تو لرزانده زانوان مرا
برای تحفه ی این مور هم سلیمان باش
کرم نما بپذیر این دو نوجوان مرا
ز چهره ام بزدا گرد شرمساری را
به خونشان بدرخشان ستارگان مرا
ادا اگر بشود حق تو زجانب من
توان مگر بدهد جسم ناتوان مرا
قدم خمید زداغ تو ..داغ طفلانم
خمیده تر نکند قامت کمان مرا
به خاطر تو زخیمه نیامدم بیرون
مگر که پی نبری اشک دیدکان مرا
نصیب باغ دلم از بهار اندک بود
خدا به خیر کند قصه ی خزان مرا
بلا عظیم تر و من صبورتر شده ام
چه سخت کرده خداوند امتحان مرا
شاعر : هادی ملک پور
- دوشنبه
- 5
- مهر
- 1395
- ساعت
- 10:43
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
هادی ملک پور
ارسال دیدگاه