ای عروس بکر طبع انجمن آرای من
از چه لب بستی سخن گو از دل شیدای من
در خَم زلف تو پنهانند مضمونهای من
لب گشا تا زنده گردد طبع روح افزای من
خنده زن تا شکّر افشان گردم از تُنگ دهن
باج از گوهر فروشان می ستاند چامهام
چامه نی بل وصف معشوق است و عاشق نامهام
پنجههای شوق بر پیکر دریده جامهام
آری آری ریخته درّ یتیم از خامهام
تا که از وصف یتیم مجتبی آرم سخن
قرةالعین حسن آرام جان بوتراب
ماهِ زهرا، آفتابِ احمد ختمی مَآب
پای تا سر مظهر دادار و جدّ مام و باب
گر سموات و زمین گردند اوراق کتاب
صفحه ای از وصف مدحش را رقم نتوان زدن
همچو ماه چارده آن سیزده ساله پسر
در درون ابر خیمه بود رویش جلوهگر
بر سرش دست عمو چون دست پر مهر پدر
مرگ سرخش از عسل بر کام جان محبوتر
عاشق جان باختن در راه حیّ ذوالمنن
آرزوها داشت تا داماد بزم خون شود
وز حنای خون رخ نورانیش گلگون شود
حجلۀ سرخ زفافش دامن هامون شود
پاره پاره پیکرش از تیغ خصم دون شود
برکَنَد از قامت جانش لباس تنگ، تن
همچو قرآن بود تَعویذ پدر بر دست او
مرگ را می کرد در آن وادی خون جستجو
اشک افشان خنده زن گردید برگرد عمو
کی برخسار ملایک خاک راهت آبرو
اِذن میدان دِه که شد لبریز جام صبر من
خواهش ایثار جان کرد آن کریم ابن کریم
در دل سلطان دین اُفتاد اندوهی عظیم
چون پدر بر آن یتیم افشاند بس درّ یتیم
تا روان سازد بجنگش سوی آن قوم رجیم
بر تنش جای زره پوشاند نازک پیرهن
با سر پرشور کم کم گشت از عمّو جُدا
زد به قلب خصم همچون آتش خشم خدا
رنگ خود را باخت خصم از بیم تیغش زابتدا
ناگهان پیچید در انبوه لشکر این صدا
اَلحذر کاین جنگجو نبود کسی جز بُوالحسن
رفت کان صحرای سوزان گُم بموج خون شود
خواست تا کار عدو یکباره دیگرگون شود
جَست جانها کز تن جنگ آوران بیرون شود
ریخت تن ها تا که نقش خاک آن هامون شود
گفت حیدر آفرین ای جنگجوی صف شکن
ارزق شامی که خود با لشکری می کرد جنگ
زیر تیغ او ز خون خاک سیه را کرد رنگ
ناگه آن آزاده از درد فراق آمد به تنگ
آب را کرده بهانه سوی خیمه راند خنگ
تا ببیند باز وجه الله را آن ممتحن
کرد اظهار عطش در خیمه بآن شور و حال
بود کامش تشنۀ امّا تشنۀ جام وصال
در دهن خاتم نهاد او را ولّی ذوالجلال
بار دیگر سوی میدان تاخت آن حیدر خصال
کرد میدان را بچشم کوفیان بیت الحزن
ناگهان از تیغ دشمن بر تن آن جان پاک
قامت صد چاک آن سَرو روان شد نقش خاک
گفت زیر تیغ قاتل با نوائی دردناک
کای عمو اینک به فریادم برس، روحی فداک
ای سلیمان خاتمت اُفتاده دست اَهرمَن
همچو باز، از خیمه سبط مصطفی بیرون دوید
بر سَر وی قاتل خوانخواره را با تیغ دید
آه از دل، تیغ از کف، ناله از جان برکشید
دست ظلم آن جنایت پیشه را از تن برید
جنگ شد مغلوبه امّا روی آن خونین بدن
می زد و می کُشت نجل فاطمه ز آن قوم پَست
یک تنه از چار سو بر خیل لشکر راه بست
ناگهان این ناله جانسوز بر گوشش نشست
کای عمو از سمّ اسبان استخوانهایم شکست
خسته شد از نیش های خار برگ یاسمن
چون غبار معرکه بنشت در آن سرزمین
ناگهان دیدند نور چشم ختم المرسلین
پیکری در برگرفته همچو جان نازنین
می برد سوی حرم با حالتی اندوهگین
قصّه کن کوتاه «میثم» سوخت قلب مرد و زن
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
- سه شنبه
- 6
- مهر
- 1395
- ساعت
- 4:51
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه