آمدم خیمه تا وداع کنم
دیدم از داغ آب می سوزی
بردم آبت دهم ولی دیدم
زیر این آفتاب می سوزی
کاش آبی شود مهیا تا
خجل از روی خواهرت نشوم
سعی کردم که وقت بردن تو
چشم در چشم مادرت نشوم
پشت سر را نگاه کن پسرم
جلوی خیمه ها رباب نشست
به امیدی که خیمه برگردی
آمد و زیر آفتاب نشست
من که طاقت ندارم ای گل من
که نگاهی کنم به پشت سرم
لیک حس می کنم که آمده اند
جلوی خیمه ها زنان حرم
گر چه ای کودکم نمی بینم
ذره ای رحم در دل اعدا
شاید این دفعه وضع ، فرق کند
کودک من توکلت به خدا
به رخ کودکم نگاه کنید
رنگ ، دیگر به روی طفلم نیست
کوفیان إرحمو بهذالطفل
قطره ای هم برای او کافیست
خودمانیم شیرخوارهء من
کاش از شاخه ات نمی چیدند
کاش پوشانده بودمت به عبا
تا گلوی تو را نمی دیدند
وقتی می آمدیم خواهر تو
با نگاهش مرا معذّب کرد
تا تو برگردی و بخوابی باز
عمه گهواره را مرتب کرد
تو بگو من چطور پاسخ این
یک حرم ، اضطراب را بدهم
عمه با من ، علی بگو که چطور
من جواب رباب را بدهم
این گلو مثل ساقۀ گل بود
قطع کردن ، تبر نیاز نداشت
کس نپرسید حرمله این طفل
به سه شعبه دگر نیاز نداشت
آه ، تصمیم ، واقعا سخت است
وای اگر تیر جابجا بشود
تیر را از گلو اگر بکشم
ترسم این است سر جدا بشود
عطش آرام کرده بود تو را
تاب حرکت نبود در بدنت
حرمله با سه شعبه باعث شد
بنگرم باز دست و پا زدنت
بعد از عباس ای علی اصغر
خیمه ها را تو زیر و رو کردی
از سرِ شانه ام گرفتی پر
هوس شانۀ عمو کردی
با دودستی که غرق در خون است
اشک خود را ز گونه پاک کنم
می برم پشت خیمه ها که تو را
با دل خون درون خاک کنم
شاید این طور دشمنان دیگر
رأس تو از بدن جدا نکنند
بین سرها سر تو را شاید
لااقل روی نیزه ها نکنند
لکن از قوم کوفی و شامی
می شناسم تمام را پسرم
تو برو تا دقایقی دیگر
وعدهء ما به نیزه ها پسرم
دوست دارم به سمت خیمه روم
تا شود عمه مرهم دردم
من فقط مانده ام عزیز دلم
با چه رو سمت خیمه بر گردم
شاعر : مهدی مقیمی
- سه شنبه
- 6
- مهر
- 1395
- ساعت
- 5:33
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مهدی مقیمی
ارسال دیدگاه