به روى دامن من امشب استراحت کن
چو من به خاک نشينى بيا وعادت کن
چقدر دور سر روى نيزه پر بزنم
بمان و مثل هميشه کمى محبت کن
بگو که اين همه زخم از کجاست روى لبت
برايم از سر بازار شام صحبت کن
ببر مرا که به بزم شراب جايم نيست
مرا ز تير تماشاى شمر راحت کن
نديده اى که چه کردند مردم کوفه
به حال و روز لباسم دوباره دقت کن
گرفته چادر من را به دخترش داده
ميان حال من و او خودت قضاوت کن
کشيد گوش مرا، گوشواره را، گفتم
بزن تو هم که يتيمم بگيرغارت کن
شاعر : احمد شاکری
- چهارشنبه
- 7
- مهر
- 1395
- ساعت
- 14:21
- نوشته شده توسط
- feiz
- شاعر:
-
احمد شاکری
ارسال دیدگاه