با شعلهی در سینه نوشتم که بخوانی
تا شعلهی پنهانِ دلم را بنشانی
افسوس، نسیم سحری، زود سفر کرد
گفتم که سلام منِ غمگین برسانی
کار دلم از کار گذشتهست... مبادا
بیپرده شود کارم و در پرده بمانی
خورشیدی و من، بوتهی در خاک، اسیرم
دردیست: تَمَنّا کنی اما نتوانی
انصاف نباشد که به دنبال تو باشم
بیمبدأ و بیمقصد و بیبرگ «نشانی»
یا گم شده یابنالحسنم در مِه اندوه
یا حبس شده پشت دعاهای زبانی
ای کاش بیایی و کنارم بنشینی
تا خاک گِلیم دل تنگم بتکانی
آمین که نباشد، کلماتاند دعاها!
آمینِ دعاهای همه در رمضانی
هرچند امامی و دلت خانهی وحی است
قربان دلت! خون شده از تیر و کمانی
من تاب تماشای لبِ تشنه ندارم
آری... تو مگر پای دلم را بکشانی
قنداقهی خونین و تنِ کوچکِ نوزاد
بغض پدری بر سر بالین جوانی
گفتند: غروب آمد و آشوب شد عالَم
شاید که سری از سر نِی گفته اذانی
گفتند: «تمام است» و دویدند به سویش
آن لحظه رسیدند که میزد ضربانی
قربان دلت! باز برای تو بگویم؟
بوسید لبی شوق شریف شریانی
چشمان تو سرشار تماشای مدام است
با خاطرهها روز و شبی میگذرانی
شرمندهی تکرار مصیبت شدم اما
ای کاش که بنشینم و «تو»، روضه بخوانی
سید محمد سادات اخوی
- شنبه
- 10
- مهر
- 1395
- ساعت
- 13:29
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه