من قدرتی دیگر به تن ندارم
دستی دگر چون در بدن ندارم
دشمن چو بسته راه من ز هر سو
به خیمه راه آمدن ندارم
افتاده ام تنها به چنگ دشمن
و آن بازوی لشگر شکن ندارم
زین حال من ، عدو گرفته نیرو
چون قدرتی دیگر به تن ندارم
شد پاره مشگ و آب ها فرو ریخت
به خیمه ، روی آمدن ندارم
شرمنده ام اخا ، چو پیشم آیی
من قدرت بر پا شدن ندارم
زینب مگر چشم مرا ببندد
در کربلا ، مادر که من ندارم
پوشیده ام لباس فخر و عزت
چه غم اگر که من کفن ندارم
به مادرم ام البنین بگوئید :
دیگر غمی ازین محن ندارم
جز وصف حال عاشقان حسانا
در مطلبی میل سخن ندارم
شاعر : حبیب الله چایچیان
- یکشنبه
- 11
- مهر
- 1395
- ساعت
- 6:25
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حبیب الله چایچیان
ارسال دیدگاه