دوباره شب شد و در کوچه عابری تنها
به یاد غربت ارباب میشود دریا
نشسته گوشه آن کوچه ای که تاریک است
به غیر سایه خود نیست یک نفر آنجا
سکوت کرده و لب میگزد پریشان است
به فکر چیست غریب عشیره زهرا
سکوت نیمه شبش را شکست گریه او
و گفت جان رقیه حسین، کوفه میا
سخن ز غارت انگشتر رسول خداست
میان مردم این شهر بی حیا آقا
میا و جسم خودت را اسیر دشنه مکن
شنیده ام سر پیراهنت شود دعوا
ز پشت بام شنیدم که گفت پیرزنی
به پیرمرد نحیفی، فقط برای خدا...
به پنجه شانه کنم گیسوان آن طفلی
که میرسد ز ره دور همره سقا
میا که من ز علی اصغر تو میترسم
حکایتی شده تیر سه شعبه در اینجا
خلاصه کوفه برای تو جای امنی نیست
میا و رحم کن آقا به زینب کبری
شاعر : رضا باقریان
- یکشنبه
- 11
- مهر
- 1395
- ساعت
- 6:53
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه