می شود روشنی خیمه بمانی تا صبح
مونسم باشی و شب را برسانی تا صبح
می شود رَحم كنی حرفِ جدایی نزنی
تا پیِ چاره مـرا سر نَـدَوانی تا صبح
منتت دارم و می خواهم اگر راهی هست
مَحضِ این خاطرِ آشُفته بمانی تا صبح
چه به روزِ تو می آرند خدا می داند
زنده نگذاردم این دل نگرانی تا صبح
روبـرویِ تو اگـر گریه اَمـانم بدهد
بر نـدارم نِگَه از رویِ تو آنی تا صبح
دهـنِ خشك و لـبِ پُر تَرَكَت نگذارد
دلِ رنجـورِ مرا تـاب و توانی تا صبح
بُغض پـا پیچِ گلویم شـده و می ترسم
كار دستم دهد این سوز نهانی تا صبح
هول كردم به زمین خوردم و می خواهی
خاك از چادر زینب بتكانی تا صبح
بنشین سیر نگاهت كنم ای یوسفِ عشق
لحظه ها می رود و نیست زمانی تا صبح
می شود فـاتحۀ پـوشیـه و روسریِ
خواهرِ خونجگر از پیش بخوانی تا صبح
چشمِ بارانیتان می دهد امشب خبرم
از بَلایی كه قرار است بیاید به سرم
وای بر حالِ دلِ خواهرِ تو فردا عصر
می خورد چنگ به بال و پرِ تو فردا عصر
آسمان را ز عطش دود فقط خواهی دید
رَمقی نیست به چشمِ ترِ تو فردا عصر
سرِ شش ماهۀ تو می شود آویز به پوست
ارباً ارباست علی اكبرِ تو فردا عصر
می بَرد لشكری از نیزه حوالیِ حرم
تكه تـكه تـنِ آب آورِ تـو فردا عصر
تك و تنها وسطِ دشت و بیابان چه كند؟
دامنش سوخت اگر دخترِ تو فردا عصر
چنگِ یك مُشت سنان در طمعِ گیسویت
می زند پَرسه به دور و بَرِ تو فردا عصر
هر قدر نیزه و شمشیر و تبر جمع كنند
بیـشتر كشف شود پیـكرِ تـو فردا عصر
چكمه ای سرخ می افتد به رویِ سینۀ تو
خنجری كُنـد رویِ حنجرِ تو فردا عصر
سخت دعـواست سرِ جایـزۀ بیشتری
بـیـنِ گودال بـرایِ سـرِ تو فردا عصر
آخرین خواهشم این است دعا كن برسم
زودتـر از نـفـسِ آخـر تـو فردا عصر
شاعر : علیرضا شریف
- یکشنبه
- 11
- مهر
- 1395
- ساعت
- 10:57
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
علیرضا شریف
ارسال دیدگاه