از کویت ای آرام دل با چشم گریان می روم
جانم توبودی و کنون با جسم بی جان می روم
ازگریه پایم درگِل است، دریای غم بی ساحل است
درد فراقت مشکل است، با سوز هجران می روم
خیز ای امیر کاروان، مارا تو درمحمل نشان
همراه با نامحرمان، درشام ویران می روم
پرپر شده گلهای تو، کو اکبر رعنای تو
ناچیده گل ای باغبان، از این گلستان می روم
ای ساقی آب حیات، وی خواهرت گردد فدات
لب تر نکردم از فرات، باکام عطشان می روم
گرید رقیّه دخترت، هردم بیاد اصغرت
تو درکنار اکبرت، من با یتیمان می روم
نگذاردم چون ساربان، سازم دراین صحرامکان
تو باشهیدانت بمان، من با اسیران می روم
شاعر : غلامرضا شکوهی
- دوشنبه
- 12
- مهر
- 1395
- ساعت
- 22:15
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
غلامرضا شکوهی
ارسال دیدگاه