پایان قصه ختم میشد با عروسک
امروز عروسک -فردا-حالا عروسک
حالا که می خواهی بیایی کنج دامان
با خود بیاور پیش من صدها عروسک
یا چشم من کم سو شده -یا خواب دیدم
ریخته به روی خاک این صحرا عروسک
وقتی که از مسجد به خانه باز گشتی
به دخترت گفتی ...گلم ...زیبا...عروسک
دست مرا عمه گرفت با گریه میگفت...
گنجشک پر....بابا پر....حتی عروسک
حسین جهانسوز
- سه شنبه
- 13
- مهر
- 1395
- ساعت
- 19:35
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه