• جمعه 2 آذر 03


حضرت رقیه -( همه را گریه ام آخر به تقلا انداخت )

1598

همه  را  گریه ام  آخر به تقلا  انداخت 
شام را در غمِ دلشوره ی فردا  انداخت

خیلی از مجلسِ  امروز  اذیّت شده ام 
خاک‌را باید از این کاخ و ستونها انداخت!

"ابتا"‌ گفتم و یک شهر  بِهم ریخت وَ بعد...
عمّه را  یادِ  در و ناله ی  زهرا  انداخت!!

آهِ  این سینه ی پا خورده ی من میگیرد
فکر کردند مرا  میشود  از  پا  انداخت!

جگری مانده برایم که به دردی بخورد
باید انگار تورا  یادِ  مداوا  انداخت.

تا که آورد  سرت را ، سرِ من  تیر کشید
یادم افتاد که با چوب ، سرت را انداخت!!

این که آورد  تورا  بین طَبَق فکر کنم...
با عجله ، دو سه دندانِ  تورا  جا  انداخت!!!

با سرش  از سرِ  ناقه  به زمین خورد گُلت
زجر  هم  آمد‌  و بر  ساقه ی  او  تا  انداخت.

بیشتر  دلخور  از اینم که چرا با گیسو...
بدنم را  جلوی  نیزه ی  سقّا  انداخت.

راستی : از سرِ بازار  خبر داری که...
هرکسی خواست به ما چشمِ تماشا انداخت؟!

حلقه ی جمعیتِ  بی سر و پاهای  یهود
عمّه  را  در وسطِ  معرکه تنها  انداخت.

امشب از شام  مرا  پَر ندهی میمیرم
کارِ خیر است ، نباید که به فردا انداخت!

شاعر : حبیب نیازی

  • سه شنبه
  • 13
  • مهر
  • 1395
  • ساعت
  • 19:38
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران