باد وقتی که برآن حلقه ی گیسو افتاد
سنگ باران شد و میدان به هیاهو افتاد
سنگ احساس ندارد که یتیمی سخت است
سنگ آنقدر به او خورد که از رو افتاد
نه توانی است به دست و نه رکابی است به پا
نیزه ای خورد از این سو و از آن سو افتاد
به زمین خورد ولی زیر لبی زهرا گفت
راه یک نیزه همان لحظه به پهلو افتاد
سر نجمه به روی شانه ی زینب، غش کرد
تا که پرشد حرم از هلهله بانو افتاد
آه از آن آه که در سینه مزاحم می دید
وای از آن پنجه ی بی رحم که بر مو افتاد
قوتی داشت عمو حیف علی اکبر برد
برسرش آمد و یکباره به زانو افتاد
عسل از کنج لبش ریخت ،سرش لشگر ریخت
وسط غائله انگار که کندو افتاد
کاش اینقدر نمی ریخت به هم این لشگر
جای یک نعل همان وقت به ابرو افتاد
شاعر : حسن لطفی
- شنبه
- 17
- مهر
- 1395
- ساعت
- 7:31
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه