در دلش گم شده آهی و نگاهی باقی است
همه رفتند غمی نیست که شاهی باقی است
تا به زینب نگهش رفت دلش قرص شدو
زیر لب زمزمه میکرد سپاهی باقی است
از همانجا وعده سوغات و خلعت دادند
از همانجا به سنان بن انس خط دادند
که زمین خورد سواری و النگوها ریخت
پدری را جلوی خیمه خجالت دادند
آنکه آورد برای سرش آن خنجر را
به شفاعت برد عمامه پیغمبر را
اگر آن مرد فقط لحظه ای فرصت میداد
بخدا هدیه خودش میداد انگشتر را
چقدر بر سر نعلین و سپر دعوا شد
سر شمشیر پیمبر چقدر دعوا شد
پیش چشمان جگر گوشه او ، دختر او
سر این پیکر بی جان پدر دعوا شد
میبرند از او ولی با روی ننگین میبرند
چکمه و عمامه و انگشتر و زین میبرند
در ازای آن دو خورجین نامه ای که داده اند
از میان قتلگه خورجین به خورجین میبرند
حسین رویت
- یکشنبه
- 18
- مهر
- 1395
- ساعت
- 5:38
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه