یکی بود و...یکی بود!!!
زیر یه گنبد کبود
یکی میون آدما
دیگه برا خودش نبود!
قرارشو گرفته بود
لبخند زیبای امام
نگاه می کرد به قاب عکس
می گفت آقا،دارم میام
داروندارش توی ساک
سربند"زهرا" و پلاک
اشکای داغ مادرش
هی می چکیدن روی خاک
با دستاش اشکارو گرفت
از گونه های مادرو...
تا که دلش جا نمونه
توو لحظه های آخرو...
" مادر تو که گریه کنی
بی پروبالم می کنی
مادر شاید دیگه نیام
بگو حلالم می کنی!..."
مادر ساک و از رو زمین
گرفت و داد دست پسر
قرآن گرفت دور سرش
راهیش کنه واسه سفر
" خدا سپردمش به تو
اسماعیل عزیزمو...!
خدا قبولش کن ازم
قربونی ناچیزمو... "
میون بوسه و دعا
با صد سلام و صلوات
" الله و خیرٌ حافظا
برو خدا پشت و پنات "...
مسافر قصه ی ما
توو جاده ی یک طرفه
سوی خدا قدم گرفت
با جونی که توی کفه
مردن براش حقارته
هدف فقط شهادته
توو دشت سبز پیکرش
گلای زخم یه عادته
کارش فقط ذکرو دعا
میون موج انفجار
امشب همه راهی میشن
برای کربلای چهار...!
از کربلا تا کربلا
تناشون و پل می کنن
بچه ها تشنه ان ولی...
با یا حسین گل می کنن
قد می کشن تا آسمون
با سجده روی خون و خاک
" حی علی روی خدا "
با بدنای چاک چاک
بود و نبود قصه مون
چله نشین عاشقی
تو دشت سبز این وطن
کبوتری ، شقایقی
وقتشه که پر بگیری
بری پابوس مادرت
یوسف بشی حتی اگه
پیرهن نداره پیکرت!!!
داروندارت توی ساک
نه یه سربند نه یه پلاک
زائر داری از کربلا
حاج خانوم!آب بریز رو خاک
اسپند بیار ، گلاب بیار
که حسن یوسف اومده
نوردوچشمای ترت
پیرهن نه ؛ یوسف اومده
" خوش اومدی مسافرم
قبول باشه زیارتت
چه بوی خوبی پیچیده
بوی حسین میده تنت...
- شنبه
- 6
- خرداد
- 1391
- ساعت
- 13:33
- نوشته شده توسط
- فهیمه رجاییان
فاطمه سادات