ما را در آورده از پا ، این درد چشمْ انتظاری
تا کی جدایی و دوری ؟ تا کی دل و بی قراری ؟
این خانه ها بی حضورت ، زندان زجر و شکنجه ست
شوقی به خواندن ندارد ، در این قفس ها ، قناری
ای عیدِ جمعه ، ز هجرت ، روز عزای عمومی
ای چشم ها در فراقت ، از اشک ، چون رودِ جاری
در بوته ی امتحانت ، مثل طلا ذوب گشتیم
ممنون ، دل سنگ ما را دادی چه نیکو عیاری
نه کوفی بی وفائیم ، نه اهل مکر و ریائیم
ما بنده ی تحت امریم ، تو صاحبُ الاختیاری
مالک نبودیم اگر نیست شور علی در سر ما
میثم نبودیم اگر نیست تقدیرمان سربداری
هر کس گدایت نباشد ، فقر و فلاکت سزاش است
در چشم ما گنج قارون ، بی توست عینِ نداری
از قول کعبه اجازه ست از تو بپرسم سوالی
کِی دست پُر مِهر خود را بر شانه ام می گذاری ؟
شاعر : محمد قاسمی
- جمعه
- 7
- آبان
- 1395
- ساعت
- 17:51
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محمد قاسمی
ارسال دیدگاه