مردغریبِ بُرده عبا روی سر،نیافت
خون لخته ریزد از لبت ای خون جگر نیافت
از زهر پای تا به سرت تیر می کِشد
دیگر به کوچه روی زمین اینقدر نیافت
درد سرت ز چیست به جایی نخورده است؟
چشمت سیاه رفته،از این درد سر نیافت
پنجاه مرتبه-به زمین خورده ای-بس است
یا فاطمه(س)بگوی واز این بیشتر نیافت
دیوار را بگیر-کمک حالِ خوبی است
راهی نمانده-می رسی-آهسته تر نیافت
مَردُم دراین مَسیربه تو بی تفاوتند
باشد-بیافت ولی در گذر نیافت
تا خانه پهلویت به سلامت نمی رسد
با سنگهای لَب پَرِ این کوچه،دَر نیافت
درها که بسته-حُجره که بی فرش مانده،پس
بر خاک قتلگاه زصورت،زسر نیافت
لب تشنه مثل مار گزیده-به خود مپیچ
دِق می کُندبرابر چشم پسر نیافت
شاعر : علیرضا شریف
- جمعه
- 14
- آبان
- 1395
- ساعت
- 16:10
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
علیرضا شریف
ارسال دیدگاه