در چشم هایم تا که می شد جلوه گر طفلم
با من سخن می گفت هرشب تا سحر طفلم
بسکه برایش از کمالات علی گفتم
خوشحال بودم می شود مثل پدر طفلم
خیلی دلم می خواست قنداقش کنم، اما
از من جدا افتاد با خونِ جگر طفلم
زیر فشار در صدای محسنم آمد
با من همان جا بود که زد بال و پر طفلم
در باز شد با یک لگد، روی پرم افتاد
من باخبر بودم ولیکن بی خبر... طفلم
من تازه دستم را سپر کردم زمین خوردم
دیگر چه آمد بر سرِ این بی سپر طفلم
از چارچوبِ در نشد که فاصله گیرم
می سوختم پشت در اما بیشتر طفلم
اذن شهادت را خدا اول به محسن داد
میخ در از سینه که رد شد خورد بر طفلم
شاعر : رضا باقریان
- سه شنبه
- 18
- آبان
- 1395
- ساعت
- 20:23
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه