قطار می رود و می دود به دنبالش
دلی که سخت پریشان شدست احوالش
چه می شد اینکه برای کبوتری جا داشت
کبوتری که نماندست چیزی از بالش
نشست گوشه ای و سفره ی دلش وا شد
که وا نشد گرۀ باز هم ز اقبالش
قرار بود که فردا به "او" سلام کند
نه اینکه باز دوباره به سوی "تمثالش"
نگاه کرد به ظرفی که توی کیفش بود
به ظرف خالی سهم نبات یک سالش
"به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام"
گرفت فالی و این بود حاصل فالش
قطار می رود و باد می وزد هر سو
به باد می دهد انگار باز آمالش
نگاه کرد به پشت سرش، تعجب کرد!
چه بیشمار... ، زمین ماندگان امثالش
قطار می رود و ایستگاه می گرید
قطار می رود و می دوند دنبالش
شاعر : مصطفی هاشمی نسب
- چهارشنبه
- 19
- آبان
- 1395
- ساعت
- 14:1
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مصطفی هاشمی نسب
ارسال دیدگاه