روزي كه خورشيد از قيامت در طپش بود
روزي كه چرخ از هول محشر در كشش بود
روزي كه هستي جامه وحشت به بر داشت
روزي كه خورشيد آتش خون در جگر داشت
روزي كه غوغا بود و غرش بود و آوار
آن روز سيلي بود و مادر بود و ديوار
آن روز عمر باغبان ما سر آمد
چون ياس رفت از خانه و نيلوفر آمد
من شاهد آن دست سنگين بودم آنجا
من شاهد آن روي رنگين بودم آنجا
من غصه ها در اين دل رنجيده دارم
من قصه اي از ميخِ آتش ديده دارم
گه از غلاف تيغ و گاه از تازيانه
بر بازوي مادر بنفشه زد جوانه
من غنچه بودم چون خزان باغ ديدم
از كودكي من داغ روي داغ ديدم
يك عمر جانِ خسته ام بر لب نمودند
بالاي منبرها علي را سب نمودند
من در شب قدر از پدر خون وا گرفتم
آن شب كنار بسترش احيا گرفتم
من وارث آن غربت ديرينه هستم
من حيرت هفت آسمان آئينه هستم
من خون دلها خورده ام از مردم دهر
من پاره گي ها در جگر دارم نه از زهر
اي دل بيا خالي از اين خون جگر باش
مادر بيا از حال اين دل باخبر باش
حامد فروغی
- یکشنبه
- 30
- آبان
- 1395
- ساعت
- 11:30
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه