دارد دوباره جان به پاهایم میآید
عمه ببین، گفتم که بابایم میآید
گفتند که پیش خدا بودی پدر جان
جانم به لب آمد، کجا بودی پدر جان؟
خیلی برای دوری تو غصه خوردم
من آبروی شام را با گریه بردم
رفتی و از این پیکر ما، جان ما رفت
وقتی تو رفتی، خواب از چشمان ما رفت
با بوسه من را باز هم غرق عسل کن
بابا دوباره دختر خود را بغل کن
قربان چشمانت، چرا باران گرفتی
بابا کجا بودی که بوی نان گرفتی؟
اینجا تنور اهل فتنه گرمِ گرم است
حسی که خون کرده دلم را حس شرم است
بابا شنیدی از سرم معجر کشیدند؟
یا پیش چشم خواهرت، می سر کشیدند؟
این بیحیاها بر سر تو شرط کردند
از بام خانه، سنگ سمتم پرت کردند
دور سرت فعل حرام انجام دادند
خیلی به زهرا مادرت دشنام دادند
در شهر ما را خارجی اعلام کردند
گفتم فقط «بابا»، چنان دعوام کردند
تو روی نی، من پای نی، در زجر بودم
منزل بهمنزل همسفر با زجر بودم
آنشب نگاه این اراذل کشت ما را
وقتی نشان دادند با انگشت ما را
رفتی ندیدی که چه خاکی بر سرم ریخت
مرد یهودی، خاکو خاکستر سرم ریخت
در زیر آتش، ذره ذره پیکرم سوخت
من هم شبیه فاطمه، موی سرم سوخت
از بس دویدم، خستهام، باید بخوابم
بابا کمی قصه بگو، شاید بخوابم
قصه بگو از ماجرای قتلگاهت
از شمر و از حال و هوای قتلگاهت
با من بگو از لحظههای آخر خود
از چکمههای شمر، روی پیکر خود
بابا بگو از لحظهای که سر بریدند
هی ضجه زد زهرا ولی آخر...
شاعر : محمد زوار
- چهارشنبه
- 3
- آذر
- 1395
- ساعت
- 15:4
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محمد زوار
ارسال دیدگاه