باز دلا شده بی سامون
آسمونیا سرگردون
افتاده میون بستر
مصطفی با قلبی محزون
بی تابه خاتم الانبیا
میسوزه با غم و غصه ها
می دونه قصه ی کوچه رو ، واویلتا
ای وای از ، کوچه ی تنگ و اون همهمه
الهی ، بلا دور باشه از فاطمه
******
غصه از نگاش میریزه
رنگ و روش مث پاییزه
لحظه لحظه بین بستر
از غما دلش لبریزه
قلبش ناآروم و مضطره
چشماش از بی وفایی تره
نگاهش به دیوار و گاهی ، سوی دره
زیر لب ، می کنه دم به دم زمزمه
الهی ، بلا دور باشه از فاطمه
******
تو دلش پره تشویشه
آخه میدونه چی میشه
میبینه گل یاسش رو
که توی دود و آتیشه
زهراشو وسط کوچه ها
میبینه به زیر دست و پا
میزنه سیلی به صورتش
یک بی حیا
میخونه ، بایه قلب پراز واهمه
الهی ، بلا دور باشه از فاطمه
شاعر؟؟؟
- شنبه
- 6
- آذر
- 1395
- ساعت
- 16:45
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه