• شنبه 3 آذر 03

 محمد فردوسی

پیامبر اعظم(ص)مدیحه -( جبرئیلی که از او جلوه‌ی رب می‌ریزد )

2126

جبرئیلی که از او جلوه‌ی رب می‌ریزد
به زمین آمده و نُقل طرب می‌ریزد
دارد از نخل خبرهاش رُطب می‌ریزد
خنده از لعل لب «بنت وهب» می‌ریزد
آمنه ! پرچم توحید برافراشته‌ای
آفرین ! دست مریزاد ! که گل کاشته‌ای

پیش گهواره‌ی خورشید ، قمرها جمع‌اند
ملک و حور و پری ، جن و بشرها جمع‌اند
بعد تو شاید و امّا و اگرها جمع‌اند
جلوی بتکده‌ها باز تبرها جمع‌اند
ماه و خورشید و فلک مژده به عالم دادند
لات و عزّی و هبل ، سجده‌کنان افتادند

«یوسف مکّه» شدی بس که جمالت زیباست
چه قدَر ای پسر آمنه ! خالت زیباست
رحمت واسعه ای ، خلق و خصالت زیباست
چه کسی گفته که زشت است بلالت ؟! زیباست
ای که در دلبری از ما ید طولی داری
«آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری»

هدف خلقتی و «خواجه‌ی لولاک» شدی
«انّما» خواندی و از رجس و بدی پاک شدی
یکی یک دانه‌ی حق ، محور افلاک شدی
در جنان صاحب یک باغ پر از تاک شدی
ما که از باده‌ی پیغمبری‌ات مدهوشیم
فقط از جام تولای تو مِی می‌نوشیم

تا تو هستی به دل هیچ کسی غم نرسد
از کرمخانه‌ی تو هیچ زمان کم نرسد
به مقام تو که درک بنی آدم نرسد
پر جبریل به گرد قدمت هم نرسد
شب معراج ، تو از عرش فراتر رفتی
به ملاقات علی ـ ساقی کوثر ـ رفتی

آمدی امر نمایی که امیر است علی
ولی الله وَ مولای غدیر است علی
اوج فتنه بشود باز بصیر است علی
صاحب تیغ دو دم ، شیر دلیر است علی
چه بلایی به سر اهل هنر آورده
ذوالفقارش که دمار از همه در آورده

«اوّل ما خلق الله» فقط نور تو بود
حامل وحی خدا خادم و مأمور تو بود
یکی از معجزه ها سبحه ی انگور تو بود
دوستی علی و فاطمه منشور تو بود
ما گرفتار تو و دختر و داماد توایم
تا قیامت همگی نوکر اولاد توایم

پشت تو فاطمه و حضرت حیدر ماندند
اهل نجران ، همه در کار شما در ماندند
نسل تو سبز و حسودان تو ابتر ماندند
نوه‌هایت همگی سیّد و سرور ماندند
ای پیمبر چه نیازی به پسرها داری ؟
صاحب کوثری و حضرت زهرا داری

ای عبای نبوَی ! پنج تنت را عشق است
ای اولوالعزم ! علی ـ بت شکنت ـ را عشق است
یاس خوشبو و حسین و حسنت را عشق است
می نویسم که اویس قرنت را عشق است
بُرده هوش از سر ما عطر اویس قرنی
حرف من حرف اویس است : تو در قلب منی

زندگی تو که انواع بلاها را داشت
با وجودی که ابوجهل سر دعوا داشت
خم به ابروت نیامد ، لب تو نجوا داشت
صبرت ایّوب نبی را به تعجّب وا داشت
بُت پرستی که برای تو رجز می‌خواند
به خدا مال زدن نیست خودش می‌داند

ای که در شدّت غم «چهره‌ی بازی» داری
چون مسیحا چه دم روح‌نوازی داری
تا که چون شیر خدا شیر حجازی داری
به فلانی و فلانی چه نیازی داری؟!
کوری چشم حسودان زمین خورده و پست
افتخار تو همین بس که کلامت وحی است

عشق تو عاشق بی‌تاب عمل می‌آرد
قمر روی تو مهتاب عمل می‌آرد
خم ابروی تو محراب عمل می‌آرد
خاک پای تو زر ناب عمل می‌آرد
همه‌ی عشق من این است مسلمان توام
عجمی زاده و همشهری سلمان توام

شاعر : محمد فردوسی

  • شنبه
  • 27
  • آذر
  • 1395
  • ساعت
  • 10:55
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران