ای يار و همدمم به خزان و بهارها
ای يار قدشكسته ميان غبارها
ای محرم هميشگی استعارهها
ای شاهد نگاه من و چشمهسارها
فرصت بده قلم! كه دوباره بخوانمت
رخصت بده برای يكی از هزارها
بگذر ز من كه كام تو را تلخ میكنم
ای باوفاترینِ همه غمگسارها
تاریک و تار گشته دگر قاب دیدهام
از انعکاس فتنهی آن نابکارها
سالی اگر چه رفت، نرفت از نگاه خون
تصوير رقص و هلهلهی روزهخوارها
گويم چو قامتت به تو كوتاه و مختصر
«من گنگ خوابديده و عالم تمام كر»
شبسيرتان به دشنه نقاب قلم زدند
با سوت و كف شبانه به طبل ستم زدند
شب تا سحر به كوی و خيابان به افتخار
بر روی خون پاک شهيدان قدم زدند
در محفل بهاری دنيا از اوج كين
سنگی بر آبگينهی اسرار جم زدند
آنان که بود، باور مردم امیدشان
چندي ز نام روح خدا جمله دم زدند
بهجت گرفت چهرهيشان را به روز درد
بر لوح دين به مفسده مهر عدم زدند
اينگونه شد كه لشگری از جادهی نفاق
عريانترين فساد زمان را رقم ردند
خرداد اگر دوباره مهی پر عذاب بود
تنها رهِ گشایش يک انقلاب بود
زان ساعتی كه آتش فتنه زبان گرفت
گويی دوباره پيكر ابليس جان گرفت
موجی پليد در سحری سخت پر غبار
بال نفاق از پر اهریمنان گرفت
در حلقهی زمان، پس از اين اتفاق شوم
دستی سیَه دوباره به كف ريسمان گرفت
آذر كه بود، كينه كه بود، انتقام بود
از فتنه باز راه نفس استخوان گرفت
از بعد قرنها دگر آن شانههای ظلم
از دست مردمان مدينه نشان گرفت
در ظهر جمعهای به بلندای عشق و صبر
بغضی گلوی پاک همه آسمان گرفت
از آن نماز با همهی بار رنجها
لختی دل شكستهی گردون امان گرفت
فردا شد و منارهی گيتی سياه شد
حتی كلام حق به زمين فرش راه شد
صبحی رسيد و هرزهعلفها در آمدند
فريادهای كاغذی از گِل برآمدند
صبحی دمید و بیخردان در پی نزاع
با روح حق به غائله يک لشگر آمدند
در ازدحام بیكسی آن امير عشق
نامردمان به شاكلهای ديگر آمدند
با هجمههای مردم عاری ز عاطفه
دستان طفل غمزدهای بر سر آمدند
همراه چكمه و قدم دشمنان قدس
جمعی به جنگ كودک بیمادر آمدند
در سردی نگاه پر از حيرت زمين
گويی برای توطئهی آخر آمدند
ابلیس اگر نبود، به زنجیر حق اسیر
میگفتی اين همه، ز سپاه شر آمدند
با روزه بر لب همگان ذكر میرسيد
از كام عدهای به زمين آب میچكيد
با آنكه نيست آنكه ز هستش نشانههاست
نامش هنوز، صدر همه جاودانههاست
از ياد او به خاطر گردون هنوز هم
ديباچهای ز سادهترين عاشقانههاست
رفت و نديد او كه چه سان بعد رفتنش
بر قلب ياورش ز شراره زبانههاست
زان بوتهها که همره او بارور شدند
بر دامن زمانه عجب نوبرانههاست!
دستان عشق بسته و دست فراق باز
یادش به سان تجربهی تازیانههاست
اين بيت اگر كه خسته و بیوزن و قافيه است
تصوير بیتفاوت بيت ترانههاست
تصویر قدسیاش به کفِ دستِ باد بود
گویی که نیم روی چو ماهش زیاد بود!
ای آنكه هست عشق تو گيرا تر از همه
وی آنكه بود روز تو والا تر از همه
شرمندهام نشد که شهید غمت شوم
ای شام دردهای تو یلدا تر از همه
بيرق كه سوخت، خيمه كه سوخت، جان عشق سوخت
دشمن تمام كور و تو بيناتر از همه
شد سرفراز، آتش و سنگ و عدوی پست
روزی كه بود نام تو بالاتر از همه
آقا بسوخت بيرق ساقيی تشنهلب
با مشك خشک و ديدهی درياتر از همه
اینبار اگر چه خارجیان موج میزدند
کِی شد دگر خیام تو تنهاتر از همه؟
آنجا اگر نبود کسی یار و یاورت
اینجا سپاه اشک، مهیاتر از همه
باران وزید يكسره در جادههای نور
بر یاری نگاه تو يا زينب الصبور
طی شد شب غم و قدمی در فنا گذاشت
رسوا شد آنكه پايی كين را بنا گذاشت
ملت به جوشش از همه سو جلوهگر شدند
فريادشان نشان نهم را به جا گذاشت
غربت چكيد از سر ديوار ديدهها
آخر چرا عدو به دل شيعه پا گذاشت؟
خورشيد پر كشيد ز شوق حضورشان
بر رنگ شب طليعهی بیانتها گذاشت
از بعد آن غروب، دگر اين موج حقطلب
اين فتنه را به عهدهی اهل قضا گذاشت
بهمن رسید و سز ترین موج فتنه هم
بر دوش خود ز زردی دنیا قبا گذاشت
طوفان عشق ساحل خون را كنار زد
ننگين بتان خار و زبون را كنار زد
از سوز نالهای كه دگر بیاثر شده
هر عابری ز كوی دلم با خبر شده
آقا بيا كه جان به لب عاشقان رسيد
سيد علی به راه شما ديده تر شده
دشمن نشان نمود و منافق نشانه رفت
بر قلب سيدی كه دگر خونجگر شده
آقا بيا كه خسته از اين داغ غربتيم
جانا بگو كه موسم ختم سفر شده
ما مردمان كوفه نبوديم و نيستيم
اين سينهها برای تو مولا سپر شده
باز آ دگر پناه دل خسته العجل
حالا كه پای ثانيهها خستهتر شده
ماه منير فاطمه، ای حجت خدا
آمد زمان بانگ انا المهدیت بیا
شاعر : احسان جاودان
- شنبه
- 25
- دی
- 1395
- ساعت
- 7:43
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
احسان جاودان
ارسال دیدگاه