باران گرفته است که بارانی ام کند
یعقوبِ هجر دیده ی کنعانی ام کند
وقتش نیامده است که یک شب ابوتراب
فکری برای بی سر و سامانی ام کند
دیدم شکوهِ گنبد و گفتم خدا کند
چشمش مرا بگیرد و قربانی ام کند
با قلب خون، نشسته ام و گریه می کنم
تا ذره ای نظر به پریشانی ام کند
شاید دلش بسوزد و بانی من شود
شاید عبور از دل ویرانی ام کند
باشد قبول... نوکر خوبی نبوده ام
من قانعم فقط سگ دربانی ام کند
قسمت نشد مجاور ایوان طلا شوم
قسمت نشد که زائر بارانی ام کند
شاعر : محمد جواد شیرازی
- چهارشنبه
- 20
- بهمن
- 1395
- ساعت
- 14:19
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محمد جواد شیرازی
ارسال دیدگاه