تو و آوازهء خوبي و من و زاري دل
تو و بيماري چشم و من و بيماري دل
شكن بي سر و پا حلقهء بيرون درست
در سواد سر زلف تو ز بسياري دل
برس اي عشق جوانمرد به فرياد مرا
كه ازين بيش ندارم سر غمخواري دل
نيست يك ذره كه همرنگ سويدا نبود
در سراپاي وجودم ز سيه كاري دل
مي كند عشق مرا از دو جهان فارغبال
چون گرفتار نباشم به گرفتاري دل؟
محو عشق است و ز هر نحو در او نقشي هست
ساده لوحي نتوان يافت به پركاري دل
هست هرآينه را صيقل ديگر صائب
جز به خاكستر تن نيست صفاكاري دل
شاعر : صائب تبریزی
- چهارشنبه
- 20
- بهمن
- 1395
- ساعت
- 15:2
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
صائب تبریزی
ارسال دیدگاه