قصه این است که یک شهر، علمدار شده
در تب خواب گران، یک تنه بیدار شده
قصه این است زمین، میوه ی نوبر دارد
وقت آن است که تاریخ، قلم بردارد
بنویسد که بفهمند همه عزت را
تا که اسلام ببیند ثمر وحدت را
آتش از پشت سر شهر بپاخاسته بود
اگر این شهر نلرزید، خدا خواسته بود
کودکی در بغل مادر خود جان می داد
اشک چشمان پدر، درس به باران می داد
چه بگویم؟ همه دیدند چه غوغا شده بود
چه بگویم؟ بخدا محشر کبری شده بود
گرچه از دستخزان، دستخوش طوفان بود
خاک این شهر، پر از باقری و چمران بود
پایداری وسط معرکه ها یعنی این
اوج امید در امواج بلا یعنی این
بر تن خسته ی او غم برسد، باکی نیست
موشک از سمت جهنم برسد، باکی نیست
در و دیوار فرو ریخت ولی او نشکست
دست در دست خدا داد که از پا ننشست
خستگی بود ولی تلخ تر از زهر نبود
لحظه ای شک به دل مردم این شهر نبود
طعم ایثار، عسل بود، از آن هم بهتر
گفتم ایثار و دلم گفت بگویم : مادر
مادر... اما بنویس: ام وهب، ام شهید
آنکه از دامن او مرد به معراج رسید
نان او بذر شجاعت به دل مردان کاشت
سفره ی نذری او، مزه ی پیروزی داشت
جان نثاران، همه مست سفر خون بودند
شهر، لیلا و اهالی همه مجنون بودند
همه جا سرخ تر از رنگ شقایق شده بود
باز هم وقت اذان، ماذنه عاشق شده بود
ناگهان سبزترین رایحه از راه رسید
اشهَدُ انَّ علیّاً ولیُ الله رسید
باغبان، از علف هرز، اگر غمگین است
باغ، سرسبزتر از اول فروردین است
عهد و پیمان ننوشتیم ولی می مانیم
مثل عمار، هوادار علی می مانیم
شاعر : حمید رمی
- شنبه
- 6
- خرداد
- 1396
- ساعت
- 9:19
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
حمید رمی
ارسال دیدگاه