رستگاریِ خودم را زِ سحر میبینم
رویِ فرقم به خدا خونِ جگر میبینم
گرچه از زخم، سرم تا نوکِ پا میسوزد
خویش را در وسطِ شعله در میبینم
خانه ام سوخت، گُلم سوخت، دلم سوخت،فقط
سالها هست که خاکستر و پَر میبینم
همه سرمایهٔ من فاطمه ام بود که رفت
بعدِ او خسته شدم بس که ضرر میبینم
زینبم گفت بمانم ، وَ بمانم چه کنم
من که جامانده خودم را ز سفر میبینم
دخترم گریه نکن دور نمائی داری
من تورا پشتِ سرِ نیزه و سر میبینم
شاعر : مهدی قربانی
- یکشنبه
- 21
- خرداد
- 1396
- ساعت
- 20:56
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مهدی قربانی
ارسال دیدگاه