بستی نگاه خستۀ خود را چرا به در
داری به سوی فاطمه بابا مگر نظر
قرآن کنار بستر تو باز کرده ام...
بابا ببین که آمده وَانشَقَّتِ القمر
فهمیدم از نگاه ترت... رفتنی شدی
امشب به جان چشم تو می ترسم از سحر
گفتی کفن بیاور و رفتی ز هوش باز
آرامش مرا مبر ای مهربان پدر
قرآن به سرگرفته ام و زار می زنم
با قلب خسته نالۀ قهار! می زنم
قلب مرا دوباره به آتش مزن پدر
باچشم بسته لب مگشا برسخن پدر
آهسته حرفهای خصوصی خویش را
پنهان ز اهل خانه مگو با حسن پدر
از کربلا و هجمه غمها و تیغ و تیر...
گفتی حکایت تن بی پیرهن پدر
خیره شدی به معجر روی سرم چرا؟!
خون می چکد زچشم تو در پیش من پدر
دارد برای تو حسنم سینه می زند
گریان... حسین بی کفنم سینه می زند
بودم خراب از غم و اکنون خرابتر
از داغ روی تو شده ام دل کباب تر
گویا در آستان خداوند لاشریک...
آن کس مقرب است که دیده پرآبتر
بعد از تو ای سلام بدون جواب نیست-
در کوفه از سلام حسن بی جوابتر
با روی خون گرفته به من گفته ای که نیست
از آن سر بریده محاسن خضابتر
رنگت پریده است پدرجان سکوت کن
دیگر بس است روضه !به قرآن سکوت کن
گاهی نظر به کام حسن می کنی وگاه...
باچشم خیس می کشی از عمق سینه آه
گاهی زهوش می روی و بعد... بی رمق
می افکنی به حلق حسینم فقط نگاه
جانم به لب رسیده پدر بسکه بهر من
گاهی ز کوفه حرف زدی، گاه قتلگاه
گفتی که اهل کوفه مرا سنگ می زنند
پیش سربریده و اطفال بی پناه
آن روز پس دلاور رعنای من کجاست؟!
عباس تکیه گاه حسین و حسن کجاست!؟
شاعر : مجتبی روشن روان
- یکشنبه
- 21
- خرداد
- 1396
- ساعت
- 21:47
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مجتبی روشن روان
ارسال دیدگاه