تو ربودی ز خلق هر جا، دل
حق بخون تو تا ابد زنده است
از محبّت چنانکه احیا دل
دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست
ای قدت سرو بوستان کمال
خوش خرامان روی به عزم قتال
زینبت پشت سر گلاب افشان
فاطمه پیش رو به استقبال
لختی آهسته رو که کرده غمت
الف قامت پدر را، دال
تو شتابان بجانب مقتل
او محاسن به دست از دنبال
از غباری که خیزد از راهت
آسمان را گرفت گرد ملال
کرده دست دعا بلند پدر
کای خداوند قادر متعال
بارالها ببین که از بدنم
جان شیرین شود جدا به چه حال؟
مظهر اللّه می رود به نبرد
منطق وحی کرده عزم جدال
زنده میکرد یا احمد را
در وجود من این خجسته جمال
دیده ام بود سوی او همه دم
سینه ام داشت بوی او همه حال
ای تو تیر شهاب و من چو کمان
ای تو ماه بلند و من چو هِلال
تا کنم لحظه ای تماشایت
کاش میداد سیل اشک مجال
باش در باغ خلد منتظرم
که مرا بی تو زندگی است محال
من نگویم مرو که می شنوم
مصطفی گویدت تعال تعال
رو که خواهد خدا بخون بیند
لاله گون از تو عار و خط و خال
حق بخون تو می شود پیروز
باطل از تیغ تو است رو بزوال
خون تو در رگ قرون جوشد
هر شب و روز و هفته و مه و سال
دین حق را بقا، ز مکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست
تا فرس تاختی به عزم نبرد
خصم غالب تهی به میدان کرد
هم قضا هم قدر باستقبال
سینه در پیش نیزه ات گسترد
بر سر دوستان فکندی شور
در دل دشمنان نهادی درد
روی فوجی، ز شرم رویت سرخ
رنگ قومی، ز بیم تیغت زرد
هر که دیدت ز دور با خود گفت
خاتم الانبیاست این، برگرد
او بجان می خرید آتش گرم
این زدل می کشید نالۀ سرد
فرد از جمع میگریزد لیک
جمع ها را فرار بُد ز تو فرد
آن یکی خواند الفرار، سفیه
این بخود گفت الحذر، نامرد
آتش خشم بود آن نه جدال
شرر قهر بود این نه نبرد
سر و تن اوفتاد بسکه بخاک
ملک المون دست و پا گم کرد
ای بسا سر که اوفتاد بخاک
ای بسا تن که نرم شد چون گرد
آن یکی جان بقعر دوزخ برد
و آن دگر سینه پیش تیغ آورد
نه به جمع و نه فرد آن لشگر
در مصاف تو بود هم آورد
جان عالم فدای آن پدری
که پسر همچو مرتضی پرورد
به جلالات حق بود باطل
آنچه در مکتب تو گردد طرد
دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست
می زدی سخت بر صف دشمن
همچو یزدان بقلب اهریمن
دست و پا و سرو بدن میریخت
دم تیغت بکوه و دشت و دمن
دوست گفت آفرین (جُعِلتُ فداک)
خصم گفتا زهی زهی احسن
برد ناگاه جذبۀ عشقت
در بر دوست از دل دشمن
به حرم تاختی که بار دگر
دل بوصل پدر کنی روشن
تشنه بودی ولی به آتش جان
نه به آبی که تر کنند دهن
وصل از هر دو، می ربود قرار
عشق با هر دو، می سرود سخن
تو عطش را بهانه میکردی
او لب خشک خود نشان دادن
دید در آن بهانه لعل لبت
ریخت اشک امام بر دامن
با تبّسم دو دست خویش گشود
گفت آت لسانک ای مه من
بر لبت لب نهاد و باز آمد
گوئیا جان رفته اش ببدن
همه دیدند جز بهانه نبود
لب عطشان و شدّت آهن
عشق کی میرود برون از دل؟
روح چون می شود جدا از تن؟
با مشقّت ز خود جدایت کرد
گفت: کای عاشق بلا و محن
رو که امروز در دل آتش
جام آیت دهد رسول زِ مَن
تو بحقّی، سزد بخون غلطی
خواهد اینگونه قادر ذوالمن
دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست
ای مرا آفتاب دیده علی
ای دل از جان خود بریده، علی
نه تو را دل ز تشنگی است کباب
جان من هم بلب رسیده، علی
نیست آبی که خواهر تو لبی
تر نماید ز اشک دیده، علی
آنقدر هست کز خجالت او
رنگ سّقا ز رخ پریده، علی
خون دل ریخته زچشم رباب
اصغر انگشت خود مکیده، علی
چیست آب فرات کآب بقا
ناز خاک تو را کشیده، علی
بلکه کوثر به اشتیاق لبت
سینه چون پیرهن دریده، علی
آتش عشق آب تو است نه آب
که تو را عشق برگزیده، علی
با لب تشنه دوست میخواهد
صید در خاک و خون طپیده، علی
باید امروز تشنه بر لب آب
حنجر ما شود بریده، علی
بخدا که خدا تو را ز ازل
بهر این روز آفریده، علی
رو که مادر برای دادن جان
جسم پاک تو پروریده، علی
رو که باید به یاد سرو قدت
قامت من شود خمیده، علی
رو کز آغاز با تن صد چاک
دوست از من تو را خریده، علی
رو که زهرا بخاک مقتل تو
لاله از خون دیده چیده، علی
به سرشگی که از محاسن من
در غمت بر زمین چکیده، علی
دائم از قطره قطره خون تنت
گردد آوای حق شنیده، علی
دین حق را بقا، زمکتب توست
اَوَلَسنا عَلَی الحق از لب توست
باز آی چون علی تو را شمشیر
حمله بردی به خصم با شمشیر
خصم از بیم جان ز پا افتاد
بر گرفتی بدست تا شمشیر
هر که از دور دیده سویت دوخت
دید در دست مصطفی شمشیر
میشدی همچو مصطفی ظاهر
میزدی همچو مرتضی شمشیر
آمد از یک اشارۀ دستت
با دل چرخ آشنا شمشیر
ریخت از چشم کفر خون جگر
کرد در قلب خصم جا شمشیر
همه دیدند چون علی به اُحد
میزدی در ره خدا شمشیر
پدر از دور با تبّسم گفت
آفرین خوش بود تو را شمشیر
جان ز اهل خطا ستان که برزم
نکند در کَفَت خطا شمشیر
تو فکن بر دل عدو آتش
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
- دوشنبه
- 22
- خرداد
- 1396
- ساعت
- 19:3
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه