گفتم خليل زاده ام آتش عقب کشيد
دستى به روى شانۀ من با ادب کشيد
لعنت بر آنکه آتش از او با حياتر است
از پشت سر لباس مرا با غضب کشيد
با آنکه در مقابل خانه مرا زدند
همسايه اى نديد و کتک ها به شب کشيد
اينجا ميان روز زمين خورد مادرم
رويش عباى خويش امير عرب کشيد
شهر مدينه شهر زمين خوردها شده
سجاده را ز پاى من آن بى نسب کشيد
در کربلا زمانۀ غارت غلام شمر
در خيمه ها رداى تنى غرق تب کشيد
شب هاى جمعه مادر ما داد ميزند
گيسو گرفت قاتل و سر را عقب کشيد
بازار کوفه گريه کنان عمه جان ما
از دست بچه ها همه نان و رطب کشيد
صحبت ز شام و هلهله ها مى کشد مرا
ان لحظه اى که کار به بزم طرب کشيد
ميخواست داد عمۀ ما را در آورد
آتش به قلب سوختۀ آن بى ادب کشيد
اول شراب خورد و به سر يک نگاه کرد
با خنده چوب دستى خود روى لب کشيد
يک سرخ مو بلند شد از ما کنيز خواست
ترسيد دخترى و خودش را عقب کشيد
شاعر : قاسم نعمتی
- دوشنبه
- 9
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 16:25
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
قاسم نعمتی
ارسال دیدگاه