شب بود وشهر کوفه پر از آه و درد بود
حال و هوای کوفه غم انگیز و سرد بود
شب بود و ظلمتی که فضارا گرفته بود
از بار غم تمامیِ دلها گرفته بود
مردی غریب سوی مصلی روانه بود
دریای دیدگان ترش بی کرانه بود
میرفت وآسمان هم ازاین درد میگریست
مردی که در نهایت قدرت؛غریب زیست
غیر از غم مدینه به لب صحبتی نداشت
غیر از وصال فاطمه اش حاجتی نداشت
تنهاترین ، غریب ترین مرد کوفه بود
کیسه بدوش کوفه و شبگرد کوفه بود
عمری ز خاطرات مدینه کباب شد
تنها انیس، راز دلش چاه آب شد
هم بازی تمام یتیمان کوفه بود
فکر غذا و سفره ی بی نان کوفه بود
پایان رسیده لحظه ی چشم انتظاری اش
دلشوره داشت زینب از این بیقراری اش
شاعر : محمد حسن بیاتلو
- پنج شنبه
- 12
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 16:55
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محمد حسن بیات لو
ارسال دیدگاه