• سه شنبه 15 آبان 03

 حسن لطفی

اشعار ولادت حضرت اباالفضل العباس(ع) -( خیز از خاك و ببین خاك به سر می‌ریزد )

928

جمعمان جمع كه تا نقشِ خیالی بزنیم
كوچه باغی برویم و پَر و بالی بزنیم
پایِ حافظ قَدح از شعر زلالی بزنیم
جمعمان جمع بیایید كه فالی بزنیم

"شاهِ شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان"

بگذارید از این فاصله بویی بكشیم
درِ خُم را بگشاییم و سبویی بكشیم
تیغ اَبروی كجش را به گلویی بكشیم
صد و سی و سه نفس نعره‌ی هویی بكشیم

از دلِ ما چه به جا مانده؟ كه غارت كرده
پسرِ سوم زهراست قیامت كرده

ماه و خورشید دو حیران و دو سرگردانند
سال‌ها دل سرِ این طایفه می‌گردانند
بال در بالِ فرشته غزلی می‌خوانند
ما همه بنده و این قوم خداوندانند

آمده تا زِ علی تیغِ دودَم را گیرد
قد برافرازد و بر دوش عَلم را گیرد


جمع مِهر و غضب و جذبه و زیبایی را
در تو دیدیم مسیحایی و موسایی را
محشری كن كه ببینند دل آرایی را
بُرده‌ای ارث از این سلسله آقایی را

حق بده مات شود چشم ، تماشا داری
هر‌چه خوبان همه دارند تو یك جا داری

آسمان پیشِ قدم هات به حیرت اُفتاد 
كهكشان وقتِ تماشات به زحمت اُفتاد 
موج برخاست و از آن همه هیبت اُفتاد 
كوه تا نامِ تو را بُرد به لكنت اُفتاد 

این علی هست خودش هست جنابش آمد
خوش به حال دلِ زینب كه ركابش آمد

تشنه خاكیم و ترك خورده ولی دریا تو
شوره زاری همه با ماست و باران با تو
وَ نوشتیم كه یا هیچ پناهی یا تو
دلمان قُرص بُوَد ، قُرص چرا؟ زیرا تو

بعد مرگم به هوای حرمت پر گیرم
من كفن پاره کنم زندگی از سر گیرم

رگِ پیشانی تو تا كه تَوَرم می‌كرد
لشگر انگار كه با مرگ تكلم می‌كرد
دست و پا را نه فقط راهِ نفس گُم می‌كرد
بیرقت در وسطِ دشت تلاطم می‌كرد

چقدر سر زِ سرِ تیغِ تو سرگردان است
تو سلیمانی و تختت وسطِ میدان است

میكِشی تا وسطِ معركه‌ها طوفان را
بند آورده نگاهت نَفَسِ میدان را
تا كه ارباب بگیرد به سرت قرآن را
میدرد نعره‌ی تو زَهره‌ی سرداران را

شورِ آن قُله كه آتش فوران كرد تویی
آن كماندار كه اَبروش كمان كرد تویی

سایه بان دلِ زینب دلِ ما هم با توست
حاجتی گرچه نگفتیم فراهم با توست
ماهِ شب‌هایِ محرم تویی و دَم با توست
ای علمدارِ ادب شورِ مُحرم با توست

دستِ ما نیست كه در پای غمت می‌گِرییم
لطف زهراست كه زیر عَلمت می‌گِرییم

بی تو از چشمِ حرم خونِ جگر می‌ریزد
خون از ساقه‌ی صد تیر و تبر می‌ریزد
وَ رُباب اشك به لب‌های پسر می‌ریزد
خیز از خاك و ببین خاك به سر می‌ریزد

اَبرویت بندِ دلش بود كه از هم وا شد
وای بر حال سكینه كه سرت دعوا شد

شاعر : حسن لطفی

  • دوشنبه
  • 16
  • مرداد
  • 1396
  • ساعت
  • 11:13
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران