یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان روزی شود گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان نومید مشو چون واقف نئی از سرﱢ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ارسیل فنا،بنیاد هستی بر کند
چون ترا نوحست کشتی بان غم مخور
در بیابان گر به شوخ کعبه خواهی زد قدم
سززنش ها گر کند خار مغلیان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است ومقصد بس بعید
هیچ راهی نیست که آنرا نیست پایان غم مخور
حال من در فرقت جانان وابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوتشب های تار
تا بود وردت دعا ودرس قرآن غم مخور
- پنج شنبه
- 22
- تیر
- 1391
- ساعت
- 14:24
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه