• سه شنبه 15 آبان 03

 حسن لطفی

اشعار وفات حضرت ام البنین(س) -( گفتمش کو گیسوانِ زینبی‌ات گفت : آه )

1451
0


روزگارم در غمِ آن قد و بالا سوخته
باغِ من گُل داشت روزی  حیف حالا سوخته

وایِ من از پنج فرزندم یکی باقی نماند
وای بر دل زندگی‌ام جمله یکجا سوخته

کاروانی که دلم را بُرد روزی با خودش
آمده از گرد و خاکِ راه اما سوخته

هرچه گشتم بِینِ‌شان شاید که بشناسم کسی
هرکه دیدم پیر بود و شمع آسا سوخته

بال و پرهاشان شکسته یا کبود و بی رمق
شانه‌ها از تازیانه خُرد حتی سوخته

چشم‌ها از فرطِ سیلی سرخ و نابینا شده
چهره‌ها لبریزِ تاول زیرِ گرما سوخته

گیسوان زردند ، گویا بین آتش مانده‌‌اند
تارِ موهاشان گره خورده است گویا سوخته

تا که پرسیدم امیرِ کاروان حالا که هست
بِین‌ِشان دیدم زنی اما سرا پا سوخته

گفتمش کو گیسوانِ زینبی‌ات گفت : آه
شعله‌ای بر معجرم اُفتاد آنجا سوخته

گفتمش سالارِ زینب را نمی بینم چرا؟
گفت دیدم چهره‌اش بر ریگِ صحرا سوخته

شعله بود کرببلا و دود بود و خیمه‌ها
بِینِ آتش دختری دیدم که تنها سوخته

شاعر : حسن لطفی

  • چهارشنبه
  • 18
  • مرداد
  • 1396
  • ساعت
  • 7:34
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران