آمد، چه ساده، سبز، صمیمانه!
با او بهار و آینه معنا شد
در باغ جان زشوق تماشایش
شور و نشاط و غلغله بر پاشد
از انتهای فاصله ها آمد
از کوچه های خلوت رؤیایی
از سمت باغ، باغ شقایق ها
از سرزمین عشق و شکوفایی
درها به سمت آینه ها واشد
بوی گل و ستاره و سیب آمد
همراه با نسیم سحرگاهی
آوای یاس های نجیب آمد
آمد که آفتاب نگاهش را
بر لحظه های خسته بتاباند
آمد که داغ تشنگی ما را
با جرعه جرعه عاطفه بنشاند
آمد که شوق لحظه دیدارش
از آسمان دیده، فرو ریزد
دل را به نور و آینه پیوندد
جان را به عطرعشق در آمیزد
از شرق آسمانیِچشمانش
سر زد بهار و فصل تماشا شد
عطرش به باغ باور ما پیچید
دلتنگی همیشه مداوا شد
- پنج شنبه
- 22
- تیر
- 1391
- ساعت
- 16:8
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه