ای که دادی به دست ما پرچم
با غمت کردهای مرا همدم
لطف خود را بیا و افزون کن
تا شوم با غم دلت مَحرم
چه کنم تا که این دل مستم
نشود از غمت جدا یکدم
ای غریب به خاک افتاده
وی اسیر غمت بنی آدم
لب خشکیده ات فرات حیات
تشنه کام لبت بود زمزم
نظری کن به سوی این وادی
ما همه گمشده تویی هادی
به تو و خاک پای تو سوگند
به تو و کربلای تو سوگند
به دل مهربان تو جانا
به خلوص و صفای تو سوگند
به غریبی کودکان تو و...
به غم ماجرای تو سوگند
به ندای غریب و جانسوزت
به طنین صدای تو سوگند
به تن پاره پاره و بر آن
سر از تن جدای تو سوگند
نبود حاجتی مرا دیگر
غیر اینکه دهم به راهت سر
شاعر : مجتبی روشن روان
- پنج شنبه
- 19
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 21:55
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مجتبی روشن روان
ارسال دیدگاه