داغ باید به دل ِ هر چه دوا بگذارم
مرهمی نیست که بر تاول پا بگذارم
میلم این است کنار سر تو جان بدهم
بگذرم از سر خود ؛ پای شما بگذارم!
شام را با رجزِ گریه به هم می ریزم
تا که یک محشری ازخویش به جابگذارم
آنقَدَر زخم به روی لب تو هست که من
مانده ام تا که لبم را به کجا بگذارم !!
میکشم دست به روی تو و برموی خودم
قصد دارم که ز خون تو حنا بگذارم !
باورم نیست که باید بروم از شام و...
روی این خاک سر پاک تو را بگذارم
شاعر : محمد حسن بیاتلو
- شنبه
- 21
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 10:0
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
محمد حسن بیات لو
ارسال دیدگاه