• دوشنبه 3 دی 03

 حسن لطفی

شب هفتم علی اصغر ع -( دست و پا می زنی انگار بغل می خواهی )

6700
18

 دست و پا می زنی انگار بغل می خواهی

یا که جای من از این تیر عسل می خواهی

 

می شُد ای کاش به جایش که عبا اندازم

بغلت گیرم و با خنده هوا اندازم

 

لااقل بر لبِ من قند بده پیش رباب

به لبت حالتِ لبخند بده پیش رباب

 

عمه ات نَشنود این را:کَمَرم درد گرفت

چقَدَر دورِ گلویت پسرم درد گرفت

 

تیر ای کاش به سویِ پدرت می آمد

صبر می کرد که دندانِ تو در می آمد

 

صبر می کرد که یک جرعه دلِ سیر خوری

صبر می کرد که این دفعه کَمی شیر خوری

 

به لبت حداقل آب ندادند که هیچ

به روی دست تو را تاب ندادند که هیچ

 

خواستی تا بخوری آب پریدی بابا

ناگهان تیر زد از خواب پریدی بابا

 

خونِ سُرخی به رُخِ زرد گرفتی ای جان

محکم انگشتِ من از درد گرفتی ای جان

 

مادرَت بر درِ خیمه نگرانِ من و توست

نَشَود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست

 

همه بر خواهشِ بابا چه کنم خندیدند

به همه رو زدم اما چه کنم خندیدند

 

هِلهله زودتر از من خبرت را می بُرد

من نبودم لبه ی تیر سرت را می بُرد

 

بی تعادل شدم از زین پدَرَت می اُفتد

وای اگر خَم کُنَمَت زود سَرت می افتد

  • شنبه
  • 28
  • مرداد
  • 1396
  • ساعت
  • 7:29
  • نوشته شده توسط
  • ح.فیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



محمد فتاحي

دكتر حاج حسن لطفي
شاعر اين شعر دكتر حاج حسن لطفي

چهارشنبه 26 دی 1397ساعت : 21:15

ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران