آتش افروخته و مادری افتاده زمین
در بر دیده از خون تری افتاد زمین
پشت در بود ولی پشت ولی بود یقین
ناگهان مادر و بعدش دری افتاد زمین
هیچکس فکر نمیکرد که سیلی بخورد
گوئیا حیدر و پیغمبری افتاد زمین
تا که آتش به سر چادر او پنجه کشید
با دو تا ضربه پر آخری افتاد زمین
بی حیا دید علی را و به طعنه میگفت:
خوب شد فاطمه آخر سری افتاد زمین
روزها طی شد و مسمار چونان تیری شد
خورد بر حنجره و پیکری افتاد زمین
کاش میشد که دگر قصه به پایان برسد
از فراز سر یک نی سری افتاد زمین
اینکه عباس سر نیزه سرش می افتاد
از سر دخترکی روسری افتاد زمین
دختری از سر یک ناقه زمین خورد ولی
گوئیا پشت دری مادری افتاد زمین
شاعر : مهدی نظری
- سه شنبه
- 7
- شهریور
- 1396
- ساعت
- 13:18
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
مهدی نظری
ارسال دیدگاه