حالا که داری می روی من بی قرارم
راضی به این رفتن شدی حرفی ندارم
من میوه ی اشکم رسیده.... کن نگاهی
این روزها خیلی ز داغت آبدارم
راضی نبودم وا کنی در را ؛ ولیکن
من این دم در آمدن را دوست دارم
مانند روز عقدمان برخیز از جا
یک زیوری در دست کن ای خواستگارم
دست خودم که نیست این باران اشکم
در این قضیه جان تو بی اختیارم
هم من توام ، هم تو منی هنگام دیدار
انگار در دستان خود آئینه دارم
حیف دو چشمت نیست می گریی عزیزم
با خنده هایت نوبهارم ای بهارم
وقتی تو هستی پیش من، دنیا به کام است
گویی که از الماس بر سر تاج دارم
من ساعت عشقم که با لبخندهایت
ثانیه ها را لحظه لحظه می شمارم
مردم همه به شوهر تو پشت کردند
تنهاترین مرد غمین این دیارم
شاعر : جعفر ابوالفتحی
- سه شنبه
- 7
- شهریور
- 1396
- ساعت
- 13:39
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
جعفر ابوالفتحی
ارسال دیدگاه