اتّفاقی نبود می دانم، اتّفاقی که در غدیر افتاد
دست مولا به سمت بالا رفت،سرِ نامردها به زیر افتاد
همه دیدند عشق در کار است، دست بالای دست بسیار است
همه دیدند اشک را وقتی سر زد از گونه امیر افتاد
چه قدر ردّ پا که رفتند و باز از نیمه راه برگشتند
بس که رفتند و بس که برگشتند چین به پیشانی کویر افتاد
از بیابان گذشت لبّیکی که به طرزی عجیب کوفی بود
آن قدر آشنا که در کوفه، لرزه بر کاسه های شیر افتاد
دست خود را گذاشت بر زانو روی پایش بلند شد برکه
عاقبت دستِ دست گیر علی توی دست غدیر گیر افتاد
شاعر : مهدی رحیمی
- چهارشنبه
- 22
- شهریور
- 1396
- ساعت
- 5:4
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
مهدی رحیمی زمستان
ارسال دیدگاه