• دوشنبه 3 دی 03

 حسن لطفی

شعر عیدغدیر خم -( علی نیست آن و علی نیست این )

1077

همی گویم و گفته‌ام بارها 

بوَد کیشِ من مهر دلدارها 

پرستش به مستی است در کیش مهر 

بُرونند زین جرعه هشیارها 

اگر عقل آید به میدان عشق 

کشد کارش آخر به انکارها 

خوشا مثل سلمان مسلمان شدن 

خوشا جذبه ی حالِ تمّارها 

من و جبرئیل و تو دیوانه‌ایم 

علی کرده بسیار از این کارها 

من امشب خماریِ او میکشم 

صدو ده نفس ذکر هو میکشم 


اگر تیشه‌ها بُت تراشیده‌اند 

اگه کعبه را هم پرستیده‌اند 

اگر آسمانها زمین خورده‌اند 

اگر مهر و خورشید تابیده‌اند 

اگر تاکِ انگورها پخته‌اند 

اگر جامها مِی تراویده‌اند 

اگر بیتها دل به آتش زدند 

اگر شعرها شعله پاشیده‌اند 

دلیلش فقط این بُود یک کلام 

خدا را به رویِ علی دیده‌اند 

غدیر است و جام از سبو میکشم 

صد و ده نفس ذکر هو میکشم 


خطاب آمد از عشق پیمان بگیر 

و این دستها را به دامان بگیر 

کویرِ ترک خورده را اَبر باش 

از این خاکِ خُشکیده باران بگیر 

بمان یک به یک حاجیان را بخوان 

از این جمع کامل گریبان بگیر 

تلاوت کن `الْیومَ اَکْمَلْت” را 

وَ بیعت برای سُلیمان بگیر 

به دستِ علی دستِ خود را بده 

به منبر بگو یا علی جان بگیر 

از این بِرکه آبِ وضو میکشم 

صد و ده نفس ذکر هو میکشم 


اگر تیغِ تو سایه گستر شود 

همان ابتدا کار یکسر شود 

غلط گفتم آقا ندارد نیاز 

که تیغ شما خرج لشکر شود 

سرِ سرکشان خاکِ راه شما 

به یک ضربه‌ی مالک اشتر شود 

محال است جمع تمام سپاه 

که با قنبر تو برابر شود 

خدا دوست دارد تماشا کند 

کمی ذوالفقارِ علی تَر شود 

به تیغ محبت گلو میکشم 

صد و ده نفس ذکر هو میکشم 


تو را از رسولان سر آورده است 

تو را شورِ شورآور آورده‌اند 

تصدق بفرما به پیغمبران 

برای تو انگشتر آورده‌اند 

به دنبال نامت همه شاعران 

فقط واژه‌ی محشر آورده‌اند 

نه که عَمرو عاصان پس اُفتاده‌اند 

تمام دلیران سر آورده‌اند 

زمان فرار از دمِ تیغ توست 

که شلوار خود را در آورده‌اند 

دلم را پِی اَت کو به کو میکشم 

صد و ده نفس ذکر هو میکشم 


نگهدار ما را برایِ خودت 

فقط بینِ مهمان سرای خودت 

مرا آینه کُن به دردی خورم 

در آغوشِ ایوان طلای خودت 

برای پدر مادرم کافی است 

نخی ، ریشه‌ای از عبای خودت 

اگر پا گذارم به جا پایِ تو 

مرا می‌بَری تا خدای خودت 

مرا می‌برد گوشه‌ای از بقیع 

فقط ردِ پا ردِ پای خودت 

غبار نجف را به رو میکشم 

صد و ده نفس ذکر هو میکشم 


علی ابتدا و علی انتهاست 

علی مصطفی و علی مرتضاست 

علی اول است و علی آخر است 

علی در حضور و علی در خَفاست 

علی در معارج علی بر بُراق 

علی اِنَما...و علی وَالضُحی است 

علی با حق است علی بر حق است 

علی کعبه است و علی در حَراست 

علی نیست آن و علی نیست این 

علی نه جدا و علی نه خداست 

علی را بگو هرچه گویی کم است 

که زهرا علی و علی فاطمه است 

شاعر : حسن لطفی

  • پنج شنبه
  • 23
  • شهریور
  • 1396
  • ساعت
  • 8:24
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران