• جمعه 14 اردیبهشت 03

 محمد قاسمی

شعر شهادت حضرت مسلم(ع) -( تموم ترسش از این بود ببندن دست زینب رو )

969

غم مُسلم
همونهایی که خون کردن دلِ ناشاده مولا رو 

لب تشنه جدا کردن سره داماده مولا رو 

بازم این کوفیا حقّ و بِحق ، نشناختن و رفتن 

تنِ مهمون رو از رو بام ، زمین انداختن و رفتن 

 

چجور روشون شد این مردم ، در آرَن اشک زهرارو 

ببندن پُشت یک مَرکب ، تَنِ بی جون آقارو 

دل زاره یتیماشو ، یه مُشت رجّاله سوزوندن 

بمیرم که با چه وضعی اونو تو شهر گردوندن 

خجالت می کشه کوفه هنوز از کاره قصّاباش 

که شد مهمونشون مُثلِه ، توی بازاره قصّاباش 

دلِ ما تو غم مُسلم به جُــز با غم نمی سازه 

از اون وقــتی که آویختن سرش رو روی دروازه 

جوون مردی که تنهایی زمین زد لشکره شب رو 

تموم ترسش از این بود ببندن دست زینب رو 

شاعر : محمد قاسمی

  • پنج شنبه
  • 23
  • شهریور
  • 1396
  • ساعت
  • 9:11
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران